خونهی گل و خونهی دل
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: جنوب ایران
منبع یا راوی: افسانه های جنوب ص ۱۸ گرد آوردنده: فرج الله خدا برستی انتشارات پدیده چاپ اول ۱۳۴۹
کتاب مرجع: خونه گل و خونه دل
صفحه: ۴۳۳-۴۳۶
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: پسر کوچیکه که رفت سمت قبله
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: ندارد
قصهی «خونهی گل و خونهی دل» از قصههای اخلاقی است. نام قصه خود گویای نکتهی اخلاقی قصه است: «خانه را در دل مردم بنا کن». راهی که پسر کوچک انتخاب میکند سمت قبله است که در عقاید مردم راه معنویت است. و مثل همهی قصهها، قهرمان «بی پاداش» نمیماند و دختر عمو نصیبش میشود.
روزی بود روزگاری بود. پدری دو فرزند داشت یک روز تنگ غروب صدایشان کرد. وقتی که آمدند برایشان حرف زد که: «آفتاب عمرم لب بون رسیده. چه زود، چه دیر رفتنی هستم چون مرگ شتریه که در خونه هر کس میخوابه.... من پولی بدست آوردهام که بین شما نصف میکنم. آن هم به یک شرط که از فردا برین سفر هر جا که دلتون خواست به هر سامان و محلی که رسیدین برای خودتون خونه بسازین. وقتی که همهی پولهاتون خرج کردین برگردین اینجا...»پسرها خوشحال شدند و قول دادند که حرف پدرشان را زمین نگذارند. خروس خون روز بعد پول سهمی خودشان را گرفتند و به راه افتادند. پسر بزرگه طرف قطب رفت و پسر کوچیکه هم سمت قبله... اون یکی که طرف قطب رفته بود به هر شهر و دیاری که رسید فوری دست به کار شد و خونهای ساخت درش را قفل کرد و کلیدش را توی توبرهش قایم کرد تا موقعی که پولاش تموم شد. ولی پسر کوچیکه به جای خونه ساختن قاطی جماعت شد. نشست و برخاست و دستی گرفت و تا میتوانست به مردم محبت و مهربونی کرد. تا این یکی هم کفگیرش به ته دیگ رسید. هر دوشان برگشتند پیش پدرشان. پدر از شوق دیدار بچههاش گل از گلش شکفت و خوشحال شد. حال و احوالشون پرسید و حالیشون کرد که میخواد ثمر سفرشان را به چشم ببیند. تا بالاخره این بار هر سه باهم رفتند. قرار گذاشتند که اول طرف قطب بروند بعدش هم قبله..... به اولین شهر که رسیدند پسره پدر و برادرش را برد توی خونهای که ساخته بود، ارسی و کوش کن (۱) و مهتابی و شاه نشین و سایر اطاقهای خانه را نشونشون داد، تا ظهر شد. خونه خالی بود و بی آبادی، پسر چند بار رفت بازار برگشت و به عالم تقلا کرد تا توانست ناهار آش شلم شوربایی به خورد پدر و برادرش بدهد. سایر ولایتها هم که رفتن همین آش بود و همان کاسه... پدره از اینکه پسرش هفت هشتا خونه خوب ساخته بود خودشو خوشحال نشون میداد و چند بار هم باریکلا پسر و دستت درد نکند و ناز شست، بهش گفت. پس از آنکه از همه خونههای پسر بزرگ که ساخته بود، وارسی و دیدن کردند، مطابق قول و قرارشون رفتند طرف قبله..... رفتند و رفتند تا صلوة ظهر به شهری رسیدند. هنوز وارد میدان شهر نشده بودند که دوست و آشنای پسر کوچکه از هر طرف سر رسیدند و با گرمی با آنها چاق سلامتی کردند. قیامتی بود که نگو و نپرس.... هر کس تقلا میکرد که برای ناهار آنها را به خانه ببرد، و هیچ نمانده بود که بر سر این موضوع دعوا در گیر بشه. تا بالاخره زور یکیشون چربید و آنها را با خود برد مهمونی. صاحب خانه و اهل و عیالش سنگ تمام گذاشتند و هرچه از دستشان بر میآمد محبت کردند.... روزهای دیگه هم وضع از این قرار بود. پدره از شوق تو پوستش نمیگنجید. گذشت و گذشت تا از سفر برگشتند و به خونه خودشان رسیدند. تا یک وقت که فرصت مناسب بود پدره بچههایش را دور خودش جمع کرد و سِرّی برایشان فاش کرد که بله شاید ندونین که شما عمویی داشتین که هیجده نوزده سال پیش رفت چین و ماچین تجارت. همون روزها خبر آوردن که سر به نیس شده ولی فضل خدا راس نبود و او صحیح و سالم از سفر برگشت. چند شب پیش از اون غروبی که از شما خواستم برید سفر او پول و پیغومی وسیله قاصدی برام فرستاد و طبق سفارش او بود که شما را فرستادم تا هر کدوم از شما کارتون را بهتر انجام دادید دومار (۲) او بشه..... وقتی هم که شما از سفر برگشتین هیچی بهتون نگفتم چون میدونستم آدمیزاد شیر خام خورده... حالا هم حق به حق دار میرسه و پسر کوچکهام دوماد میشه. فردا پس فردا هم بله برونه بعدش هم عروسی که انشاء الله مبارکه. راسی بهتون نگفتم که جهاز دختره هم چهل بار شتر، نیله (۳).... بعد رو به پسر بزرگه کرد و گفتش باباجون من گفته بودم برو «خونه دل» درست کن نه خونه گل ------------پاورقیها:۱- کفش کن۲- داماد۳- نیل مادهای آبی رنگ که در آن روزگار بسیار گرانبها بوده است.